نگاه
به زن همچون موجود نادانی که علارغم سخیف
بودناش،
به زندگی زیبایی میدهد،
کسی که بخشندهی
عشق مادرانه و دریافت کنندهی
نیازهای مرد است، نه امر جدیدی
است
و نه رویکردی نادر.
ما
یا
چنین
رویکردی
را جدی میگیریم
(مثلا
با
خشونت کلامی در
خیابان برخورد
میکنیم،
به نقد سیاستهای
جنسیتی و زنستیزانهی
دولتها
میپردازیم،
و
تاریخ مردسالار را تحلیل و ریشهیابی
میکنیم)
یا
نه،
از کنار آن عبور میکنیم.
روی
سخن این نوشته آن دسته افرادی نیست که
گونههای
مختلف تبعیض، از جمله تبعیض جنسیتی، را
امری طبیعی میدانند
یا از کنار آن بیتفاوت
میگذرند،
بلکه
قصد آن طرح پرسشیست
از افراد دسته اول دربارهی
چیستی سوژهی
نیازمند نقد.
درواقع
این یادداشت میکوشد که پاسخی برای این
سؤال پیدا کند که آیا تنها آن دسته از امور
و اشخاصی که به طور مستقیم قوانین تبعیضآمیز
را وضع یا اجرا میکنند شایسته نگاه
انتقادی ما هستند، یا مصادیق ساختاری
تبعیض در عرصههای گوناگون همچون ادبیات،
هنر، و زبان، که ساختارهای موجود را تثبیت
و بازتولید میکنند، نیز باید مورد بررسی
و نقد قرار گیرند؟
متن
«فاحشهگانی
که با من نخوابیدهاند»
نوشتهی
نادر فتورهچی [لینک مطلب در فیسبوک نادرفتورهچی] از جمله متونی است
که میتواند
بهانهای
برای تامل دربارهی
این سوال باشد.
البته
این متن نه مثالی کمیاب است و نه منحصر به
فرد.
شاید
ویژگی متن فتورهچی
این باشد که در کنار دیگر نوشتههای
بعضا
نکته
سنجانه و به جای او،
توهم ادبیات رادیکال و ساختارشکنانه را
ایجاد میکند.
نثری
که استاد وی آن را «عبوری
از مرزهای محال»
خوانده
و در ساختارشکنی آن
را
با آثار هدایت و پروست و جویس مقایسه کرده
است!
البته
نوشتهی
پیش رو قصد تحلیل ارزیابانهی
متن فتورهچی
را ندارد، بلکه هدفش صرفا واکاوی این پرسش
است که چطور خوانندگان این متن، کسانی که
احتمالا میتوان
آنها
را، به معنای عمومی کلمه، «روشنفکر»
خواند،
کسانی که به واسطهی
سر زدن به صفحهی
فیسبوک
فتورهچی
ِ
«مارکسیست»
میتوان
حدس زد که چه بسا خود را «چپ»
هم
بخوانند، به راحتی از کنار چنین متنی
گذشته و حتی آن را ساختارشکنانه و پیشرو
تلقی میکنند؟
«داستان
است -
واقعی
نیست»
این
حرف احتمالا پاسخ بیشتر کسانیست
که در مواجهه با متونی از این دست دچار
تردیدند.
البته
شاید متون روایی که دیگر گونههای
تبعیض را بازتولید میکنند
موجب واکنش متفاوتی در ما شوند.
بیایید
برای امتحان به جای کلمهی
-زن-
در
برخی جملات متن فتورهچی
واژهی
دیگری بگذاریم.
برای
مثال «زنان»
را
با «سیاهپوستان»
جایگزین
میکنیم؛
من رابطه پر تنشی با سیاهپوستان دارم. از نزدیکی ِ بیش از حدّ شان دچار تشویش و اضطراب میشوم و البته از همه بدتر بیخوابی. درواقع وقتی به آنها فکر میکنم، دچار بیخوابی میشوم. فکر کردن به سیاهپوستان، برای من شکنجه است.
یا
فکر میکنند اگر مثل … حرف بزنند، تأثیر "سیاه بودن"شان بیشتر میشود. شُدناش که میشود، اما خب؛ در تولید بیزاریِ همراه با سیخ شدن موهای تنم و سائیدن دندان ها روی هم...متاسفانه تخیل من آلوده است. به بوی گندشان فکر میکنم...
این
متن دیگر چندان معصومانه به نظر نمیرسد،
نه؟ اگر
هنوز فکر میکنید این متن چندان که باید
تکاندهنده نیست جای واژهی زن، و
سیاهپوست را با واژهی دیگری عوض کنید،
واژهای
که به گروهی از مردمان اشاره دارد که تصویر
ملموستری
از تبعیض را برای ما زنده میکند؛
افغانی.
کافی
ست نگاهی به تاریخ ادبیات نژادپرستانه و
استعماری بیندازیم تا متوجه شویم آثاری
از این قبیل هرگز نه بیطرفاند
و نه صرفا روایی، بلکه نشانگر ساختار حاکم
زمان خود و در عین حال مولد و تثبیت کنندهی
آن هستند.
ادبیات
سکسیتی هم از
این
ماجرا استثنا نیست.
البته
میتوان
مشاهده کرد که در افراد و گروههایی
که توهین و تبعیض به بهانهی
نژاد را برنمیتابند،
تبعیض جنسیتی همچنان امری عادی قلمداد
میشود.
بدین
ترتیب، حواله کردن تحقیر و تنفر به سوی
زنان کار بسیار سادهای
است،
چرا که متولیان این امر نه تنها مورد نقد
و نکوهش قرار نمیگیرند،بلکه
هوراکشان تشویق نیز میشوند.
(صحبت
از سکس)
« ساختار
شکنانه است »
متن فتورهچی نمونه ای تکراری از ادبیات روایی مدرن است با قهرمانان مرد خسته، مرموز و متنفر از دنیا. مردانی که جدای زنان، از مهمانی هم بیزارند – البته به آن میروند- . مردانی که خستگی و نفرت درونیشان قرار است بخشی از جذابیت آنها به حساب بیاید. شخصیتهایی که ارتباطشان با دیگری، لاقل در داستانها، اغلب بیش از ابزاری برای مشاهدهگری آنها و نوشتن داستانهای شبانهشان نیست. کسانی که اگر منتقدند و رادیکال، رادیکال بودنشان فقط در انزوای خودشان است و قلمشان. مردانی که دائم، با افتخاری تلخ، تکرار میکنند «در زندگیشان زخمهایی هست که مثل خوره روحشان را در انزوا می خورد... »
نقد
ادبیات سکسیستی به کنار، آیا از این
شخصیتها خسته نشدهایم؟ آیا روایت
تلخی، مردمگریزی و یاسهای فلسفی و
عمیقشان را به اندازهی کافی نشنیدهایم؟
آیا بیش از آنچه که باید از مصاحبت
کسالتآور، از تکگوییهای بیپایان،
از همهچیزدانی، از سکوتهای عمیق و
پُکهای سیگار عمیقترشان بهره نبردهایم؟
جدای
این امر و مهم تر از آن باید ببینیم که به
راستی کدام ساختار در اینجا شکسته میشود؟
آیا غیر از این
است که صحبت مدام از میل ناگزیر مرد به
«کردن»
و
سوژگی ناگزیر زن در تامین این میل، چه در
عوض «عشق»
و
چه پول، حرف همیشهی
ادبیات و سینمای عامه بوده و هست؟ مگر
فرهنگ مصرفی لیبرال هرروز از طریق هالیوود
و تبلیغات و تولید انبوه پورن چیزی جز
پرگویی هایی با محتوای مشابه دربارهی
سکس را به ما حُقنه
میکنند؟
دوستان «مارکسیست»
ما
چطور به اینجا
که میرسند
به راحتی و با افتخار با فرهنگ ساختهی
سرمایهداری
همراه و
همداستان میشوند
و برچسب رادیکال بودن به خود میزنند؟
در
مبارزه با تبعیض و بهرهکشی
نمیشود
انتخابگر
بود.
نمیتوان
از یک طرف در دفاع از حقوق کارگران
گلو پاره کرد و از طرف دیگر در مواجهه با
سایرِ گونههای
سرکوب همچون
نژادپرستی، تبعیضهای
جنسیتی مانند زنستیزی،
و تبعیضهای
قومی
بیتفاوت
ماند.
نمیشود
سینه چاک انقلابی میرحسین بود و
در گُسست از وضعیت نوشت
و با فرهنگ مصرفی سرمایهداری
همسو
و همراه شد.
استثمار
و تبعیض اشکال
مختلفی دارند و صورتهای
متنوع تبلورشان نیازمند حساسیت و بازپرسی
مدام
ما
است.
آنچه
بدان نیازمندیم حساسیت نسبت به همهی
اشکال تبعیض است، که بدون چنین حساسیتی،
رهایی در همان فاصلهای از ما باقی خواهد
ماند که امروز هست.
به نظرم نقد خوبی بود. این داستان ! اگر بشود اسمش را داستان گذاشت به عنوان ادبیات قابل بررسی نیست. آن قدر که دم دستی و نخ نماست.به تمام معنا بیمایه است.
پاسخحذفنقد شما هم از جای خوبی شروع شد و اینکه متنی است که «توهم ادبیات رادیکال و ساختارشکنانه را ایجاد میکند». با این حال نقد شما به اخر که رسید از موضوع خارج شد. از جایی که به لیبرالها و مارکسیستها و میرحسین و .. رسید. هر چند به میرحسین در متن اشاره شد. اما نوشتهی شما دیگر نقد ادبی آن نوشته نبود.
این نوشته فتوره چی بیشتر عقده های روانی ناشی ازعدم توانایی گروهی از مردان درایجاد رابطه با زنان و درک و فهم پیچیدگی های آنان است آنها ساده ترین مفهوم زنان را درک میکنند که همانا وسیله ارضای جنسی آنهاست که البته به نوبه خود مجموعه ای از ناتوانایی های آنان را عریان میکند آنان که زنان ، مادران و خواهرن و دختران خود را –به مثابه نخستین آزمون عشق جنس مخالف –دوست دارند هرگز آنان را چنین تصور نمیکنند هیچ مردی نمیخواهد دامادشان خواهرش را فقط برای همخوابگی بخواهد هیچ پدری هم دخترش را به دست یک سخیف جنسی نمیسپارد و ….زن ها شیرین ترین میوه هاو ارزشمند ترین آفریده های طبیعت هستند ….
پاسخحذفاینکه این داستان داستانِ خوبی نیست، به این معنا نخواهد بود که هر نقدی برش نقدِ خوبی باشد. با صراحت می توانم بگویم که نقد شما بر این داستان به مراتب بدتر از خود این داستان است. زیرا، اگر جدای از نارسایی در داستانپردازی و ناپیوستگی زبانی، از منظر ایدئولوژیک هم بتوان این داستان رو نقد کرد، لا اقل داستان از این نظر قابل دفاع است که منطق روایت در آن لحاظ شده است. در حالی که نقد شما بر این داستان به بدترین شکل ممکن ذات گرایانه و چه بسا واجد سویه های توتالیتر است.
پاسخحذفچرا که، اولاً، صرف جایگزینی یک واژه، در دو فراز از یک داستان، به هیچ روی نمی تواند پشتوانهء قابل اتکایی برای یک نقد ایدئولوژیک باشد. ضمن اینکه چرا سیاهپوست؟! چرا نگذاریم پسرها؟ چرا نگذاریم پیرمردها؟ چرا نگذریم شیمیل ها یا آتشنشان ها یا یوونتوسی ها یا بسیجی ها یا آدم فضایی ها...هوم؟! پر واضح است که تمام گزینه های پیشنهادی من به همان اندازه با گفتمان این داستان ناجورند که گزینه های پیشنهادی شما، یعنی سیاه پوست و افغانی.
ثانیاً، این نقد خود دچار همان مشکلی است که دارد نقدش می کند: در حد ژست ماندن. چراکه نه تنها به شکلی دیکتاتورمآبانه خود را بی نیاز از دلیل آوری برای مواضع خود می داند، بلکه برای پر کردن این خلاء دست به تخطئه ای می زند که بیشتر به یک فرار به جلو می ماند.
این امر ناشی می شود از مشکل سوم و اصلیِ این نقد؛ یعنی بی توجهی و عدول از ماهیت روایی نوشته ای که نقد می کند و بررسی آن به مثابهء اعتراف است. امری که در بهترین حالت گویای بی اطلاعی از مقدمات روایت شناسی است.(مضافاً اینکه، بازهم هیچ استدلال توجیه گری برای به کارگیری این رویکرد در متن دیده نمی شود.) در واقع، می توان گفت که یکسان انگاری روای داستان، که با زاویهء دید اول شخص کانونمند شده است، حتا با «نویسندهء حقیقی» این داستان(یعنی نادر فتوره چی در مقام نویسندهء این داستان و در مدتی که مشغول پرداختن و نوشتن این داستان بوده است) هم جایز نیست؛ چه برسد به یکسان انگاری راوی اول شخص با مولف( یعنی فتوره چی به مثابهء شخصی که این سطور را در صفحهء فیس بوک خود منتشر کرده است)! که البته متاسفانه این نقد دچار چنین خطای فاحشی در نقادی شده است و راوی اول شخص داستان را همان فتوره چی چپ و مارکسیست و روشنفکر گرفته است. کاری که حتا، حتا، اگر فتوره چی این متن را در خود-زینامه اش هم آورده بود، از حیث فنی، جایز نمی بود. اما اشکال این امر تنها در خطای روایت شناختی اش نیست. بغرنج تر از آن، اینکه برای مثال، حکم حبس یعقوب یادعلی، به جرم توهین به قوم لر در داستانش، هم در واقع از چنین منطق ذات گرایانه و، بی پرده بگویم، توتالیتری تبعیت می کند: یکسان گرفتن راوی درونی یک داستان با شخصیت حقیقی نویسنده.
از سوی دیگر، اگر متن دچار این خطا نمی شد و در دام سطحی نگری انتقادی اش گرفتار نمی آمد، چه بسا می توانست این داستان را نجات دهد. در واقع، فاصله گذاری مشخص بین نادر فتوره چی و راوی داستان می توانست امکانی باشد برای این نقد تا شخصیت راوی و ناسازه هایش را در راستای یک نقد فمینیستی از این داستان به کار گیرد، که زمینهء خود را از منطق خود داستان گرفته باشد. و به طور کل بی اعتنا بماند به اینکه خود فتوره چی دربارهء داستانش چگونه می اندیشد. نه اینکه با یکی انگاشتن فتوره چی با راوی، داستان را مستمسکی برای شخصیت و ژست سیاسی او کند.
خلاصه، همان طور که در مطلب اخیرتان به درستی بیان کرده اید که ترجمهء بد و بی خط و نشان را نمی توان «تولید محتوا» به حساب آورد، نقدی این چنین شتابزده و سطحی نگر، نسبت به مفهوم «داستان»، را نیز به حق نمی توان محتوای قابل اعتنایی برشمرد.
^^^ گذشته از اینها، تحلیل این نقد از مخاطب شناسی این داستان و نتیجه گیری اش از این تحلیل به نحوی نسنجیده قضاوت-بار است و هیچ ابایی ندارد از تقلیل موضع خود به سطح معرفت شناسی گذری، مصرفی، و نارسایی که هم مقوّم و هم برآیند مراودات فیس بوکی است. ^^^